مردگان

محمد حسين محمدي
hmohammadi308@yahoo.com


مردگان
محمد حسین محمدی
1
جنازه هاي مان را از بين چاه كشيدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پاي كه روي مان مانده شد، بيدار شده بوديم.
گفتم: ما را يا فتند.
پدر گفت : آسوده بوديم، باز جنجال شد.
كاكايم گفت: ها، ما را يافتند.
پدر دوباره گفت: نمي فهمند كه مرده ها را نبايد بيدار كنند.
گفتم: ما كه نمرديم، ما كشته شديم.
كاكايم فقط خنده كرد، درست مثل وقتي كه هنوز زنده بود و خنده مي كرد، خنده كرد. بعد از جايش برخاست و كالايش را تكاند و خاك باد كرد و بين چاه از گرد و خاك پر شد و مامايم كه در چاه تا شده بود كه جنازه هاي ما را بكشد، سرفه كرد و بعد با شف لنگي اش جلو بيني و دهانش را بست. به ياد بويي افتادم كه درون چاه را پر كرده بود، گويي تازه شامه ام به كار افتاده باشد .
گفتم: اين بوي چيست؟
پدر گفت: جنازه هاي مان بوي گرفته اند.
كاكايم كه حالا ايستاده بود و خيره خيره به طرف مامايم مي ديد كه با شف لنگي اش جلوي بيني و دهانش را بسته بود؛ گفت: سلام عليكم !
و منتظر ماند مامايم جوابش را بگويد يا مثل وقتي كه هنوز زنده بود و هر وقت به او سلام مي داد،جواب سلامش را ندهد و بگويد: چطور استي ديوانه خدا! تا او خنده كند. مامايم نگفت. ولي كاكايم مثل آن وقت ها كه هنوز زنده بود،خنده كرد. بعد راه افتاد كه از چاه برآيد .
گفتم: كمك نكنيم؟
كه ديدم كاكايم سر جايش ايستاد شد و بعد طرف ما دور خورد، متعجب بود، گفت: پايم ديگر نمي لنگد!
و پاي هايش را محكم روي ديواره ي نم دار چاه فشار داد و نگاه شان كرد.
گفت: اين پايم ديگر كوتاه تر نيست، جان كاكايش ببين.
و راست راست از ديواره ي چاه بالا شد و از ميان كله هايي كه از دهانه ي چاه خم شده بودند و به درون چاه مي ديدند؛ گذشت و از چاه برآمد. من هم از پشتش از چاه برآمدم. بالاي چاه چهار نفر ديگر هم بودند. آن ها كه سرهاي شان را از دهانه ي چاه خم كرده بودند و به درون چاه خيره شده بودند؛ از دهانه ي چاه بر خاستند. بعد پدرم هم از چاه برآمد. ما ايستاده شديم و منتظر مانديم كه كي جنازه هاي ما را از چاه مي كشند.
كاكاگفت: چرا اين قدر معطل مي كنند؟
كه يكي از آن هايي كه جلوي بيني و دهان شان را با شف لنگي شان بسته كرده بودند، ريسپاني را درون چاه انداخت.
كاكا گفت: برويم از خرمن مان خبر گيري كنيم.
پدر گفت: چي كنيم، مگر از يادت رفته كه گندم ها چور شده.
من به آدم هاي بر سر چاه مي ديدم كه خم شده بودند و زور مي زدند و ريسپان را طرف بالا كش مي كردند و عرق مي ريختند. عرق روي پيشاني شان برق مي زد. به آفتاب نگاه كردم كه در مابين جاي آسمان بود و بر آن ها مي تابيد، چشم هايم را نزد. اول مي خواستم چشم هايم را تنگ كنم ولي همان طور با چشم هاي باز ديدمش.
پدر گفت: امسال در خانه گندم نيست.
كاكايم باز مثل آن وقت هايي كه زنده بود، خنده كرد؛ گويي يك نفر به او گفته باشد: چطور استي ديوانه خدا !
مردها جنازه اي را بالا كشيدند از دهانه ي چاه، جنازه ي يكي از ماها را، نشناختمش، حتي از كالايش، كه از كدام مان است. كالايش با خون و خاك يكي شده بود. پيش رفتم. مردي را كه صورت جنازه را با دست پاك مي كرد،شناختم. پوز و دهانش رابسته كرده بود و فقط چشم هايش ديده مي شد. هم كوچگي مان بود و قوماندان گفتني. قوماندان گفتني قوماندان نبود، ما قوماندان مي گفتيمش چون هيچ وقت تفنگش را زمين نمي ماند. نمي دانم چرا تفنگش را همراه خود نياورده بود. قوماندان گفتني همان طور كه صورت جنازه ي يكي از ماها را ازخاك پاك مي كرد، به طرف روستاي كنار جاده مي ديد. به صورت جنازه خيره شدم و خودم را شناختم كه صورتم از درد در هم رفته بود و چشم هايم باز مانده بود. زبانم را دندان گرفته بودم. يك دفعه احساس كردم زبانم مي سوزد و دهانم پر خون شده است. هيچ نفهميده بودم كه زبانم را دندان گرفته ام. وقتي كه پشت پيكا دراز كشيده بود و قيد پيكا را زده و طرف ما نشانه گرفته بود؛ يادم مي آيد كه مي خواستم گريان كنم ولي نتوانسته بودم. در آن لحظه شايد چيزي مي خواستم بگويم. شايد مي خواستم بگويم ما را نكشد، شايد… يادم نمي آيد چي مي خواستم بگويم. بعد ديدم جنازه ي كاكايم را هم از چاه كشيدند و پهلوي جنازه ي من خواباندند. كاكايم هنوز راه مي رفت و مي گفت: پايم ديگر نمي لنگد. ببين جان كاكايش، پايم ديگر كوتاه نيست. و آمد و به پاي كوتاه تر جنازه اش خيره شد و باز خنديد.
پدر گفت: آسوده خواب كرده بوديم، حالي يك جنجال ديگر شد.
گفتم: چرا ما را بيدار كردند؟
پدر هيچ نگفت.
از سر زمين ها كه بر مي گشتيم، پدر خون جگر بود. گندم هاي ما چور شده بود. نزديك پل تصدي كه رسيديم مرد پيكادار راديديم كه از طرف شهر مي آمد. ما نو از مكتب پهلوي جاده گذشته بوديم. او پيكايش را انداخته بود روي شانه اش و آرام آرام مي آمد. قطار مرمي ها دور گردنش بود و دستمال گل سيبي به دور سرش بسته كرده بود و پاچه هاي ازارش را بر زده بود. ما را كه ديد پيكا را از شانه اش بر داشت، روي شانه ي ديگرش ماند و در جايش ايستاد شد. بعد يك دفعه قدم هايش را تيز كرد و به طرف ما آمد. در بيست قدمي ما كه رسيد پيكا را از روي شانه اش پايين كرد و طرف ما گرفت. گفت كه تكان نخوريم.
پدر به ما گفت: آرام باشيد.
مرد پيكادار نزديك آمد. گفت: از كجاستيد؟
پدر گفت: آمده بوديم خرمن ما را جمع كنيم، بعد از چند روز جنگ آمده بوديم…
مرد با عصبانيت گفت: گفتم از كجاستيد؟
كاكايم گفت: از بلخ، از بلخ هستيم.
و مثل هميشه خنديد.
مرد مجبورمان ساخت به پايين جاده برويم. مردم هم دور ما جمع شده بودند. در همين جا كه حالا ايستاده شده ايم و جنازه هاي مان را مي بينيم ، ايستاده بودند. مرد پيكادار ما را لب چاه ايستاد كرده بود و روي ما طرف او بود و پشت ما به چاه. حالا جنازه هاي ما را از چاه كشيده اند و مي خواهند با خودشان ببرند. جنازه هاي ما را كه بر تيلر تراكتور ماندند. پدر گفت: برويم.
و خودش رفته از تيلر تراكتور بالا شد و نشست. من مانده بودم بروم يا… كه پدر صدايم كرد. كاكايم را هم صدا كرد. كاكايم هيچ نگفت. خوشحال بود كه پايش نمي لنگد. من كه سوار تيلر شدم، كاكايم گفت: من نمي آيم، مي خواهم راه بروم.
پدر گفت: بيا، بايد ما را گور كنند.
مرد ها همان طور با بيني و دهان هاي بسته شده با شف لنگي هاي شان دور جنازه هاي ما نشسته بودند. تراكتور كه چالان شد، پايان شدم. گفتم كه من هم مي مانم، پيش كاكايم مي مانم. كاكايم هنوز راه مي رفت و پاي بر زمين مي كوبيد و به پاي هايش نگاه مي كرد.
طرفش رفته گفتم: چي كار كنيم؟
باز گفت: پايم ديگر كوتاه نيست!
و در تاريكي هوا پاي كوبيد بر زمين.
بعد شنيدم يكي گفت: او چرا اين قدر راه مي رود و ديوانگي مي كند؟
رويم را به طرف صدا دور دادم. لب جاده ايستاده بود، هم سن و سال خود من بود. طرفم آمد و گفت: چي گپ شده؟
گفتم: جنازه هاي ما را از چاه كشيدند و بردند.
بعد مثل اين كه تازه فهميده باشم او ما را مي بيند، مامايم نمي ديد ما را .
گفتم: تو هم كشته شده اي؟
گفت: ها، در ميدان هوايي. هفتاد نفر بوديم، همه از يك قشلاق. راستي شما را كي كشت؟
روستا را كه در تاريكي فرو رفته بود، نشانش دادم.
- از همين قشلاق است، ببينم، مي شناسمش.
گفت: من كسي كه مرا كشته يافتمش، ديروز يافتمش، او هم كشته شده. مرا كه ديد ترسيد، شايد فكر كرد كه مي خواهم بكشمش. بالاي سر جنازه اش نشسته بود. جنازه اش در آفتاب پنديده بود. ولي سالم بود. او كه ما را مي كشت اول سر هاي ما را پوست مي كند. جنازه ام را كه ديدم، نشناختم خودم را. ولي او را زود شناختم بالاي سر جنازه اش كه در آفتاب پنديده بود، ايستاده و مي گويد كه مي ترسديكي بيايد جنازه اش را پوست كند، با برچه، مثل خودش و رفيق هايش كه ما را پوست كردند.
بعد گفت: من مي روم، شما نمي آييد؟
گفتم: كجا؟
گفت: پيش مرده هاي ديگر، مگر شما نمرده ايد؟
گفتم: ما منتظر هستيم پدرم بيايد.
گفت: باز مي بينمتان.
و رفت. او كه رفت، نشستم بر دهانه ي چاه و خيره شدم در تاريكي درون چاه. هنوز نشسته ام. كاكايم كه مانده شد آمد و پهلويم نشست.
گفت: حالي جنازه هاي ما را گور كرده اند؟
گفتم: ني، اگر گور مي كردند پدر حتمي پس مي آمد.
گفت: كي مي آيد؟
گفتم: بيا برويم آن مرد پيكادار را يافت كنيم.
كاكايم باز مثل آن وقت هايي كه هنوز زنده بود، خنديد و گفت: شايد او هم مثل ما هنوز بيدار باشد.

2
جنازه ها را از بين چاه كشيدند و با خودشان بردند. پنج نفر بودند، چند روز مي شد كه آمده بودند اين جا و ما مي ديديمشان. اول بين قشلاق دل نمي كردند كه بيايند. همان جا سر جاده و اطرافش را مي پاليدند و پرس و جو مي كردند. بين سيل برد را هم پاليده بودند. زير پل تصدي را هم. روي پل، آن جا كه راه قشلاق از جاده جدا مي شد و پايين مي آ مد يكي شان مي ايستاد، چند روز بود كه مي ديديمشان. از هر كس كه مي ديدند پرسان مي كردند. نشاني هاي جنازه ها را مي دادند، مي دانستيم ما، همه را، پسرك كه نو پشت لبش سبز شده؛ پدر، مردي با موي ها و ريش ماش و برنج و قدي بلند؛ و آن ديگري، جوان تر، با پايي كه مي لنگيد. پاي راستش مي لنگيد، اين را كه از آن ها شنيديم به فكر رفتيم و بر گشتيم به آن روز تا لنگش پاي آن جوان تر را نشان كنيم. هيچ توجه نكرده بوديم به پايش. و بعد كه آن ها گفتند، بعضي هايمان گفتند كه بله ها! يك پايش مي لنگيد. آن جوان تر، يك پايش كوتاه تر از پاي ديگرش بود.
از ما كه پرسان مي كردند، ساكت مي مانديم و فقط خيره خيره نگاه شان مي كرديم. بعد كه توضيح مي دادندكه آن سوي خانه هاي فاميلي ها ، بعد از كارخانه ي پوست كه بسيار وقت است كه مخروبه اي شده، زمين اجاره داشته اند و گندم كشت كرده بودند. جنگ كه كمي آرام شده بوده آمده بودند خرمن كوبيده شان را بردارند تا چور نشود. آن وقت ما مي گفتيم كه نديده ايمشان. ما كه مي دانستيم كجا هستند، نمي گفتيم ولي. دشمن و دشمن داري مي شد آن وقت. آن ها هم مي دانستند كه مي دانيم ما و هيچ نمي گوييم. اين جا اگر امروز در دست اين هاست، صبا روز شايد كه در دست آن ها باشد، همان طور كه حيرتان هنوز در دست آن هاست. شايد صبا باز پيش بيايند.
اول كه مي ديديم شان حيران مي مانديم ما كه چطور دل كرده اند و آمده اند اين جا. مي گفتيم نمي گويند كه بكشيم شان؛ و آن ها چند روز بود كه مي آمدند، صبح وقت مي آمدند. آن ها را اول كساني از ما كه صبح وقت طرف شهر مي رفتند، ديده بودند. كم كم بين قشلاق هم مي آمدند، آن وقت كه ديدند كاري به كارشان نداريم مي آمدند بين قشلاق. همه جا پر شد كه صاحبان جنازه ها آمده اند. مي آمدند و از بچه هاي خرد سال پرسان مي كردند. مي دانستند بچه هاي خرد سال حتي. نديده بودندشان، شنيده بودندكه بچه ي فلاني سه نفر را كشته و بين چاه انداخته. نمي گفتند بچه ها هم، مي دانستند آن ها هم كه نبايد بگويند. يكي شان قبر بين سيل برد را نشان شان داده بوده، خردترين شان شايد كه نمي فهميده كه نبايد نشان بدهد. آن ها قبر بين سيل برد را كنده بودند و دو جنازه را كشيده بودند. باز هم بود، جنازه هاي قوي هيكل كه ما كشته بوديم شان.وقتي قشلاق را پس گرفته بوديم، گرفتار شده بودند. يكي اش ني فارسي مي فهميد و ني پشتو، ما هم نمي فهميديم كه چي مي گويد. تنومند بود و چند دفعه شور آورده بود كه تفنگ يكي از ما ها را بگيرد. آخر كه نشده بود كشته بوديمش. و بعد كه شنيديم در ميدان هوايي چقدر از ما كشته اند، ديگران شان را هم كشته بوديم و انداخته بوديم شان بين سيل برد كه به گردن يك نفر نشود.صبا صبح رفتيم گورشان كرديم. بچه هاي خردسال هم آمده بودند. يكي از همان ها بوده كه نشان داده بوده شايد، خردترين شان شايد … جنازه ها را كه مي كشيدند همه بوديم آن جا. جنازه ها را كشيدند. نگاه كردند به جنازه هاي شاريده و سر شور دادندو به هم نگاه كردند و پس رويشان خاك انداختند و به طرف ما نگاه كردند، در نگاه شان همان چيزي خوانده مي شد كه در چشم هاي ما خوانده مي شد. ما هم نگاه شان مي كرديم. مي دانستند كه مي دانيم و نمي گوييم. مي دانستيم كه پشت كي ها مي گردند و نمي گفتيم.وقتي بچه ي فلاني – نبايد نامش را بر زبان بياوريم، فكرش را هم نبايد بكنيم – كشت شان بعضي از ما هم بودند. ده – دوازده نفر بوديم ما . سر جاده نرسيده به پل تصدي راه شان را دور داده بود. از وقتي كه ميدان هوايي را پس گرفتيم و ديگر براي جنگ به سه راهي حيرتان نرفتيم، او كه نامش را نبايد بگوييم، پيكايي را كه در جنگ گرفته بود به روي شانه اش مي انداخت و قطار مرمي هايش را دور گردنش مي انداخت و پاچه هاي ازارش را تا زير زانو بر مي زد و تم مي داد. پيكا را طرف شان گرفت و آن ها ايستاد شدند، بي هيچ كدام گپي. از سر جاده پايان شان كرد و به طرف دشت بردشان.به طرف چاه خشك و قديمي بردشان. گفتيم كه ايلايشان كن، اين ها كه در جنگ نبودند. گفت مگر خواهر زاده ي من در جنگ بود كه اين ها پوست كندندش، زنده زنده. مگر آن هايي را كه اين ها در ميدان هوايي كشتند در جنگ بودند. گفتيم كه اين ها از خود مزار هستند… گفت كه از همين قوم بودند آن ها كه ما را كشتند. گفتيم كه اين ها را همه ديده اند كه آمده اند اين جا. صبا روز پشت شان مي آيند، جنازه ها را پيدا مي كنند. دشمن و دشمن داري مي شود. اين ها را ريش سفيدترين مان گفت. پيكا را طرفش دور داد كه اگر پيش بيايي تو را هم پهلويشان مي مانم.
مرد قد بلند كه موي ها و ريش و ماش و برنج داشت گفت كه بچه اش را نكشد. اما او نمي شنيد. همه اش از خواهر زاده اش و آن هايي كه اين ها در ميدان هوايي كشته بودند. مي گفت كه همين ها كشته اند آن ها را. بيچاره مرد قد بلند مي گفت ما نبوديم، ما نكشتيم شان. چي گناه كرده ايم كه از همان قوم هستيم.آمده بوديم خرمن مان را ببريم. پسرك فقط حيران نگاهش مي كرد. گويي آفتاب چشم هايش را مي زد كه تنگ كرده بودشان. ما پشت به آفتاب ايستاد شده بوديم. فقط نگاه مان مي كرد. هنوز بچه سال بود و آن ديگري هم كه حالا مي دانيم پاي راستش مي لنگيد، هيچ گپ نمي زد. مي ديديم كه مي لرزيد پاي هايش، شايد همان پايي كه كوتاه تر بوده مي لرزيده. اوپس تر رفت و پيكا را كه روي زمين ماند و دستمال گل سيبش را از سرش باز كرده و روي زمين هموار كرد و روي آن در پشت پيكا دراز خواب كرده بود. و ما پس تر ايستاده شده بوديم. پسرك گريه اش گرفته بود و طرف ما مي ديد، ني طرف مرد قد بلند مي ديد.
وآن كه پايش مي لنگيد. مي ديديم لرزش بدنش را. مي خواست روي زمين بنشيند كه رگبار مرمي ها باريدن گرفت طرفشان. اول آن كه مي لنگيد در خود پيچيد و در چاه افتاد و پسرك كه مي خواست بنشيند با روي به زمين افتاد و مرد قد بلند بين دهانه ي چاه و زمين ماند و اطراف شان از مرمي هايي كه به زمين خورده بود خاك باد شد. او از جايش برخاست و رفت مرد بلند قد را با پاي درون چاه انداخت و بعد نول پيكا را در دهانه ي چاه گرفت و باز شليك كرد كه نكند زنده مانده باشند هنوز كه نمانده بودند. پسرك را ما انداختيم در چاه. مجبورمان ساخت كه ما بيندازيمش. و بعد خاك ريختيم در چاه كه بويشان همه جا را پر نكند و كس خبر نشود. خود پيكا به دست ايستاده شد و نگاه مان كرد. پسان پيكايش را به شانه اش انداخت و قطار خالي مرمي ها را دور گردنش و به طرف قشلاق رفت. ما هنوز بر سر چاه بوديم. نمي دانستيم چي بكنيم، از خاك انداختن كه دست كشيديم مدتي همان جا مانديم و بعد يكي يكي رفتيم. رفتيم تا به زن هاي مان وقتي كه شب پهلوي شان خواب كرديم آرام آرام و با خوف قصه كنيم كه بچه ي فلاني اين ها را كشته. رفتيم به پدرها و مادرهاي مان قصه كنيم. براي آشنا هاي مان يا هر كس را كه در راه ديديم… و صبا روزش همه خبر داشتند. حتي بچه هاي خردسال و حالا اين ها آمده اند جنازه ها را كشيده اند و با خود شان برده اند. و حالا ما به هر جايي كه مي رويم بيم داريم كه مبادا يكي جلومان بگيرد و ….

3
شنيده ام امروز جنازه ها را از بين چاه كشيده اند و با خود شان برده اند. از شهر كه پس مي آمدم مردم يك رقم ديگر نگاهم مي كردند. از سر جاده به طرف قشلاق پايين آمدم، در راه هر كس را كه مي ديدم خيره خيره نگاهم مي كرد و از پهلويم كه مي گذشت. سنگيني نگاهش را پشت سرم احساس مي كردم. اگر دو يا چند نفر بودند همراه هم پچ پچ مي كردند و مي رفتند. جور پرساني مي كردند، ني مثل هميشه. به خانه كه رسيدم، مادرم گفت: اُ بچه چرا پيش روي همه كشتيشان همه ديده اند كه تو… صبا روز كدام گپ كه شد يكي شاهدي مي دهد، چرا آن بي گناه ها را كشتي؟ آن ها كه جنگ نكرده بودند.
جنگ كرده بودند يا نكرده بودند، من نمي فهمم، فقط همين كه از قوم ما نبودند بايد مي كشتمشان. آن ها هم تا وقتي دست شان رسيد ما را كشتند، چون ما از قوم شان نيستيم. مگر نواسه اش چي كرده بود. هم سن همان پسرك بود كه كشتمش. مادر مي گفت جنازه ها را از بين چاه كشيده اند و برده اند. هيچ رأي نزدم از اين كه صاحب جنازه ها پيدا شده اند. از مردم بلخ بودند. خوب اين جا چه مي كردند، حتمي كدام فساد داشتند كه آمده بودند در اين وقت جنگ.
امشب هيچ نمي دانم چرا خواب به چشم هايم نمي آيد. از وقتي كه هوا تاريك شده هراس افتاده در دلم. نكند كدام كس شيطاني كرده باشد. اگر نشاني ام را داده باشد… . كي مي تواند چاه را نشان داده باشد. اگر بفهمم كي بوده… چاه خشك بود و خاك ها را روي شان ريختيم تا بوي شان همه جا را نگيرد. تنها من كه نكشته ام. آن سه نفر را من كشتم اما بين سيل برد چند جنازه ي ديگر هم گور شده اند. همين مردم گور شان كردند. پدر مي گويد: بچيم خوب نكردي كه پيش روي مردم كشتيشان، اول، نبايد مي كشتي. دوم، چرا پيش روي مردم… لاحول…
با همين پيكاي زاغ نول سر شان ضربه كردم. پيكا را از ميدان هوايي گرفته بودم. وقتي به ميدان رسيده بودم، مي گريختند. چند نفر شان پس مانده بود، از پشت شان دويدم و سر شان تير انداخت كردم. يكي شان غلتيد و ديگر از جايش برنخاست. او كه پيكا در دستش بود، پيكا را انداخت و گريخت. به پيكا كه رسيدم ايستاد شدم. برداشتمش و تا هنوز پيشم است. عجيب خوش دست است اين پيكا. يك هفته بعد از جنگ قزل آباد و پس گرفتن ميدان هوايي هميشه با پيكا مي گشتم. مي انداختمش سر شانه ام. قطار مرمي را مي انداختم دور گردنم. هيچ كس چيزي گفته نمي توانست…، دل نمي كردند، يا از شرم گپ زده نمي توانستند. كلگي شان گريخته بودند. من مانده بودم و چند نفر ديگر. قزل آباد و ميدان هوايي را كه پس گرفتيم، جنازه ها را يافتيم همه از قزل آباد بودند، پوست كرده بودندشان. خواهرزاده و شوي خواهرم را هيچ نشناختم. هيچ كدام شان شناخته نمي شدند از بس كه لت و كوب شده بودند. بعد از روي كالاهاي شان شناختم. همان جا قسم خوردم هر كس از اين قوم را كه گير كنم زنده نمانمش. دو روز بعد سر جاده ديدمشان. خونم به جوش آمد. خواهر زاده ام غرق در خون پيش چشمم آمد. گفتم چه گپ شده كه اين جا راست راست راه مي روند. پيكا را از شانه ام پايين كرده سر راه شان ايستاد شدم. سه نفر بودند، دو مرد پخته سال و يك بچه كه نو پشت لبش سبز شده بود. هم سن و سال خواهرزاده ام. گفتم داغش را در دل مادرش مي شانم. از مكتب پهلوي جاده كه گذشتند حيران ماندند كه چه كنند. گفته بودم اين جا چي مي كنند. از كجا هستند. تشويش كردم كه نكند از شهر باشند. امشب هوا كه تاريك شد تشويش به جانم افتاد. پيكاي زاغ نولم را گرفته آمدم به بالاي بام. نكند امشب سراغم بيايند. اين جا نشسته ام و تشويش رهايم نمي سازد. هيچ نگفتند، حتمي مي دانستند كه هر چه بگويند قبول نمي كنم. از جاده پايين شان آوردم و طرف دشت روان شديم. هر sكس مي ديدمان از پشت مان مي آمد. مي گفتند چي كار مي خواهم بكنم. گفتم قسم خوردم هر چي از اين قوم گير كردم زنده نمانمش. سر چاه خشك رسيديم، لب چاه ايستاد شان كردم. مردم مي ديدند. دورتر از ما ايستاده بودند. مردي كه موي و ريش ماش و برنج داشت، گفت: ما را مي كشي، بكش ، فقط همين بچه ام را ايلا كن.
گفتم شما خواهرزاده ام را ايلا كرديد. مرد ديگر كه جوان تر بود گفت كه ما نبوديم، به خدا ما نبوديم. گفت كه ما از بلخ هستيم. گفت كه دينه روز به مزار آمده ايم.پسرك هيچ نمي گفت، پهلوي پدرش ايستاده بود . فقط خيره خيره نگاهم مي كرد. گفتم شما اگر نبوديد، پس كي بود، از قوم تان كه بودند. هفتاد نفر را زنده پوست كرديد. حالا مي گوييد ما نبوديم.
مردم گفتند كه نكشم شان. يكي طرفم آمد، ريش سفيد بود گمانم، پيكا را طرفش گرفتم، گفتم پيش بيايي تو را هم پهلوي شان ايستاد مي كنم. پس رفت.
لب چاه ايستادشان كرده بودم، پدر پسرك گفت: بچه ام را بگذار برود… مرد ديگر كه جوان تر بود مي لرزيد و هيچ نمي گفت. چند قدم پس تر رفتم و پيكا را روي زمين ماندم و دستمال گل سيبم را پشتش هموار كردم و روي آن دراز خواب كردم. قيد پيكا را كه كشيدم، پسرك مي خواست گريان كند. نمي دانم، دهانش را باز كرده بود شايد چيزي مي خواست بگويد. خواهرم را گفته بودم، خون بچه ات را نمي مانم روي زمين بماند. دخترهايش را گفتم: خون پدر تان را مي گيرم و آن ها مثل اين كه بسيار وقت است يتيم شده باشند، آرام بودند و فقط لوق لوق نگاهم مي كردند. پسرك هم مي خواست گريان كند. قنداق پيكا را كه به شانه ام چسپاندم، پسرك مثل اين كه مي خواست بنشيند و همان طور دهانش را باز كرده بود تا چيزي بگويد، ماشه را فشار دادم و قطار مرمي ها روي زمين بازي كردند و از جايم برخواستم و رفته در چاه ضربه اي شليك كردم. بعد به چند نفر گفتم جنازه ي پسرك را هم در چاه انداختند و رو ي شان خاك ريختند تا بوي شان از چاه نبرايد. و امروز آن ها را از چاه كشيده اند و برده اند. اگر بفهمم كي چاه را نشان شان داده… اي خدا زده ي… شنيده بودم پشت شان مي گردند. چند نفر از بلخ آمده بودند و پشت شان مي گشتند. شايد گفته باشند كه من كشتم شان. اگر به سراغم بيايند چي. من تنها يك نفر هستم. ني، نمي آيند. اگر بيايند كي مي فهمد. در تاريكي كي خبر مي شود. بايد تا صبح بيدار باشم. همين جا بالاي بام بايد بمانم تا همه جا را خوب ديده بتوانم. پيكا هم كه آماده است. خدايا… چي كار بكنم. خواب به چشم هايم … خواب اگر به چشم هايم بيايد چي … 
تهران- ميزان 1381


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31002< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي